بسم الله الرحمن الرحیم
شناخت قرآن ۲
اَلْحَمْدُ
لِلّهِ بِجَمِیعِ مَحَامِدِه کُلِّهَا عَلَی جَمِیعِ نِعَمِهِ کُلِّهَا… الْحَمْدُ
لِلَّهِ قَاصِمِ الْجَبَّارِینَ مُبِیرِ الظَّالِمِینَ مُدْرِکِ الْهَارِبِینَ نَکَالِ
الظَّالِمِینَ صَرِیخِ الْمُسْتَصْرِخِینَ مَوْضِعِ حَاجَاتِ الطَّالِبِینَ مُعْتَمَدِ
الْمُؤْمِنِینَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی مِنْ خَشْیَتِهِ تَرْعَدُ السَّمَاءُ وَ
سُکَّانُهَا وَ تَرْجُفُ الْأَرْضُ وَ عُمَّارُهَا وَ تَمُوجُ الْبِحَارُ وَ مَنْ یَسْبَحُ
فِی غَمَرَاتِهَا
ثم الصلاه و
السلام علی محمد عبده و رسوله ارسله بالهدی و دین الحق لیظهره علی الدین کله و لو
کره المشرکون
اوصیکم
عبادالله و نفسی بتقوی الله و اتباع امره و نهیه، و اخوفکم من عقابه
كيفيت نزول وحى
گفتیم که پيامبر
اکرم صلّى اللّه عليه و آله هنگام نزول وحى مستقيم، احساس سنگينى مىكرد، و از شدت
سنگينى كه بر او وارد مىشد بدنش داغ مىشد، و از پيشانى مباركش عرق سرازير
مىگشت. اگر بر شترى يا اسبى سوار بود، كمر حيوان خم مىشد و به نزديك زمين
مىرسيد. على عليه السّلام مىفرمايد: «موقعى كه سوره مائده بر پيامبر نازل شد،
ايشان بر استرى به نام «شهباء» سوار بودند. وحى بر ايشان سنگينى كرد، بهطورىكه
حيوان ايستاد و شكمش پايين آمد. ديدم كه نزديك بود ناف او به زمين برسد، در آن حال
پيامبر از خود رفت و دست خود را بر سر يكى از صحابه نهاد …»[۱].
عبادة بن صامت مىگويد: «هنگام نزول وحى گونههاى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در
هم مىكشيد و رنگ او تغيير مىكرد. در آن حال سر خود را فرومىافكند و صحابه نيز
چنين مىكردند»[۲].
داستان ورقة بن نوفل
ورقة بن نوفل
از عموزادگان خديجه و فردى با سواد اندك و كموبيش از تاريخ انبيا با خبر بود. مىگويند
او بود كه پيامبر اکرم صلّى اللّه عليه و آله را از نگرانى كه در آغاز بعثت برايش
رخ داده بود نجات داد.
بخارى، مسلم، ابن هشام و طبرى شرح واقعه را چنين گفتهاند:
آنگاه كه محمّد صلّى اللّه
عليه و آله در غار حراء با خداى خود خلوت كرده بود، ناگهان ندايى به گوشش رسيد كه
او را مىخواند. سر بلند كرد تا بداند كيست؛ با موجودى هولناك مواجه گرديد.
وحشتزده به هر طرف مىنگريست همان صورت وحشتناك را مىديد كه آسمان را پر كرده
بود. از شدت وحشت و دهشت از خود بىخود شد و در اين حال مدتها ماند. خديجه كه از
تأخير او نگران شده بود، كسى را به دنبال او فرستاد. ولى او را نيافت، تا آن كه
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به خود آمد و به خانه رفت، ولى با حالتى هراسناك و
خودباخته. خديجه پرسيد: تو را چه مىشود؟ گفت: «از آنچه مىترسيدم بر سرم آمد!»
خديجه گفت: هرگز گمان بد به خود راه مده. تو مرد خدا هستى و خداوند تو را رها
نمىكند. حتما نويد آينده روشنى است … سپس براى رفع نگرانى كامل پيامبر صلّى
اللّه عليه و آله، او را به خانه ورقة بن نوفل برد و شرح ماجرا را به او گفت. ورقه
پرسشهايى از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله كرد، در پايان به وى گفت: نگران نباش،
اين همان پيك حق است كه بر موسى كليم نازل شده و اكنون بر تو نازل گرديده است و
نبوّت تو را نويد مىدهد. اينجا بود كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله احساس
آرامش كرد و فرمود: اكنون دانستم كه پيامبرم.
اين داستان
يكى از داستانهای جعلی كينهتوزان دو قرن اول اسلام است كه خود را مسلمان معرفى
نموده، با ساختن اينگونه حكايتهاى افسانهآميز، ضمن سرگرم كردن عامّه، در عقايد مردم
ايجاد خلل مىكردند و تيشه به ريشه اسلام مىزدند.
چگونه پيامبرى
كه مدارج كمال را پیموده، از مدتها پيش نويد نبوّت را در خود احساس كرده، حقايق
بر وى آشكار نشده است، در حالى كه بالاترين و والاترين عقول را در خود يافته است:
«إنّ اللّه وجد قلب محمد صلّى اللّه عليه و آله أفضل القلوب و أوعاها، فاختاره
لنبوّته»؟ چگونه انسانى كه چنين تكامل يافته است، در آن موقع حساس نگران مىشود و
به خود شك مىبرد، سپس با تجربه يك زن و پرسش يك مرد كه اندك سوادى دارد اين
نگرانى از وى رفع مىشود، آنگاه اطمينان حاصل مىكند كه پيامبر است؟!
علاوه بر
اشكال فوق، ايرادهاى ديگرى نيز به شرح ذيل بر داستان ياد شده وارد است:
۱. سلسله سند
داستان به شخص نخست كه شاهد داستان باشد نمىرسد، ازاينرو روايت این داستان مرسله
تلقى مىشود.
۲. اختلاف نقل
داستان، خود گواه ساختگى بودن آن است. در يكى از نقلها چنين آمده است: خديجه خود
به تنهايى نزد ورقه رفت؛ در ديگرى آمده است كه پيامبر را با خود برد؛ در سوّمى
ورقه خود پيامبر را در حال طواف ديد، از او جويا شد و بدو گفت؛ در چهارمى ابو بكر
بر خديجه وارد شد و گفت: محمد را نزد ورقه روانه ساز. اختلاف متن به حدّى است كه
مراجعهكننده متحير مىشود كدام را باور كند، و نمىتوان ميان آنها سازش داد.
۳. در متن
بيشتر نقلها علاوه بر آنكه نبوّت پيامبر را نويد داده، گفته است که هرگاه دوران
بعثت او را درك كنم به او ايمان آورده او را يارى و نصرت خواهم نمود، درحالیکه ورقه تا بعثت پیامبر زنده بود، ولى هرگز به دين
مبين اسلام مشرف نگرديد.
كاتبان وحى
پيامبر اسلام
به ظاهر خواندن و نوشتن نمىدانست، و در ميان قوم خود به داشتن سواد معروف نبود.
زيرا هرگز نديده بودند چيزى بخواند يا بنويسد؛ بنابراين او را «امّى» مىخواندند.
قرآن هم او را با همين وصف ياد كرده است:
–
الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ
النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ … اعراف:
۱۵۷
–
فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ
النَّبِيِّ الْأُمِّيِّ … اعراف:
۱۵۸
–
هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الْأُمِّيِّينَ
رَسُولًا مِنْهُمْ … جمعه: ۲
امّى منسوب به
امّ مادر است و كسى را گويند كه همچون روزى كه از مادر زاده شده، خواندن و نوشتن
نیاموخته باشد. معلم ندیدن و نیاموختن خواندن و نوشتن، مساوی با نتوانستن خواندن و
نوشتن نیست. آنچه با معجزه بودن قرآن تناسب دارد، صرفا نخواندن و ننوشتن است نه
نتوانستن خواندن و نوشتن. قرآن میفرماید:
–
وَ ما كُنْتَ تَتْلُوا مِنْ
قَبْلِهِ مِنْ كِتابٍ وَ لا تَخُطُّهُ بِيَمِينِكَ إِذاً لَارْتابَ
الْمُبْطِلُونَ عنكبوت: ۴۸
تو هيچ كتابى را پيش از اين
نمىخواندى و با دست خود چيزى نمىنوشتى، وگرنه باطلانديشان قطعا به شك
مىافتادند.
اين آيه دليلى
است بر اين كه پيامبر چيزى نمىخواند و نمىنوشت، ولى دلالت ندارد كه نمىتوانست
بنويسد و بخواند و همين اندازه براى ساكت كردن معارضين كافى است؛ زيرا پيامبر را
هرگز با سواد نمىپنداشتند؛ بنابراين راه اعتراض را بر خود بسته مىديدند.
به علاوه
داشتن سواد كمال است و بىسوادى نقص و عيب، و چون تمامى كمالات پيامبر از راه
عنايت خاص الهى بوده و هرگز نزد كسى و استادى تعلّم نيافته علم لدنّى پس نمىشود
ساحت قدس پيامبر از اين كمال تهى باشد.
عدم تظاهر به
سواد، براى اتمام حجت و بستن راه اعتراض و تشكيك بوده است، تا کسی نتواند بگوید
پیامبر مطالب قرآن را از تورات و انجیل گرفته است، و کتابی الهی نیست. به همين
دليل پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله به كاتبانى نياز داشت تا در شئون مختلف از
جمله وحى براى او كتابت كنند؛ لذا چه در مكه و چه در مدينه زبدهترين باسوادان را
براى كتابت انتخاب فرمود.
اولين كسى كه
در مكه عهدهدار كتابت وحى شد؛ علىّ بن ابى طالب عليه السّلام بود و تا آخرين روز
حيات پيامبر به اين كار ادامه داد. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نيز اصرار فراوان
داشت تا على آنچه را نازل مىشود نوشته و ثبت نمايد تا چيزى از قرآن و وحى آسمانى
از على دور نماند.
على عليه
السّلام در مسجد كوفه هنگامیکه مردم گرد او را گرفته بودند، فرمود: «پرسشهاى خود
را تا در ميان شما هستم از من دريغ نداريد. درباره كتاب خدا از من بپرسيد، به خدا
قسم آيهاى نازل نشد مگر آنكه پيامبر گرامى آن را بر من خواند و تفسير و تأويل آن
را به من آموخت». عبد اللّه بن عمرو يشكرى معروف به ابن الكوّاء پرسيد: آنچه نازل
مىگرديد و شما حضور نداشتيد، چگونه است؟ على عليه السّلام فرمود: «هنگامى كه به
حضور پيامبر مىرسيدم، مىفرمود: يا على در غيبت تو آيههايى نازل شد، آنگاه آنها
را بر من مىخواند و تأويل آنها را به من تعليم مىفرمود»[۳].
اوّلين كسى كه
در مدينه عهدهدار كتابت وحى گرديد، أبىّ بن كعب انصارى بود.او قبلا در زمان
جاهليت نوشتن را مىدانست. ابىّ بن كعب كسى است كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و
آله قرآن را به طور كامل بر وى عرضه كرد.
زيد بن ثابت
در مدينه در همسايگى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله خانه داشت. او نوشتن مىدانست.
در ابتداى امر هرگاه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نياز به نوشتن داشت و ابىّ بن
كعب حاضر نبود، به دنبال زيد مىفرستاد تا براى او كتابت كند.
بنابراين
عمدهترين كاتبان وحى، علىّ بن ابى طالب، ابىّ بن كعب و زيد بن ثابت بودند و ديگر
كاتبان وحى، در مرتبه دوم قرار داشتند. ظاهرا اين افراد از جمله كسانى بودند كه در
ميان عرب آن روز با سواد بودند و نوشتن و خواندن مىدانستند و در مواقع ضرورت
گاهوبىگاه حضرت براى نوشتن از آنان استفاده مىكرد، ولى كاتبان رسمى سه نفر فوق
بودند.
در زمان پیامبر بر هر چه يافت مىشد و امكان نوشتن روى آن
وجود داشت، مىنوشتند؛ مانند:
۱. عُسُب: جمع عسيب، وسط شاخههاى درخت خرما كه برگهاى آن را
جدا مىساختند و در قسمت پهن آن مىنوشتند.
۲. لِخاف: جمع لخفه، سنگهاى نازك و سفيد.
۳. رقاع: جمع رقعه، تكههاى پوست يا ورق برگ يا كاغذ.
۴. اُدُم: جمع
اديم، پوست آماده شده براى نوشتن.
پس
از نوشته شدن، آيات نزد پيامبر و در خانه ايشان ضبط و نگهدارى مىشد. آيهها به
گونهاى منظم و مرتب، در هر سوره ثبت مىگرديد و هر سوره با نزول بسم اللّه آغاز
يافته و با نزول بسم اللّه جديد ختم آن سوره اعلام مىشد و سورهها با اين رويه
هريك جدا و مستقل از يكديگر ثبت و ضبط مىشد. در عهد پیامبر هيچگونه نظم و ترتيبى
بين سورهها صورت نگرفت.
[۱] تفسير عياشى؛ ج ۱، ص ۳۸۸.
[۲] طبقات ابن سعد؛ ج ۱، ص ۱۳۱.
[۳] سليم بن قيس هلالى؛ السقيفة؛ ص
۲۱۴- ۲۱۳.